از طرف کفشدوزک
کمی از پنجره را باز کردم. نسیم ملایم و خنکی وزید و پوست صورتم را نوازش داد. خوشم آمد و تمام پنجره را باز کردم. وای چه هوایی!
ناگهان چیزی روی انگشتم راه رفت و پوستم را قلقلک داد! با تعجب چشم¬هایم را باز کردم. چه می¬دیدم! کفشدوزک کوچکی آرام آرام پشت دستم می خزید.
موُدبانه گفت: «سلام، جناب عالی باید دریا باشید. من دوست درنا هستم. از آشنایی با شما خوش وقتم.» صدایش نرم بود. دست کوچولو و ظریفش را به طرفم دراز کرده بود. نوک انگشتم را به دستش رساندم و خواستم بپرسم چه ارتباطی با درنا دارد که گفت:
من و درنا دوست های قدیمی هستیم. میخواستم از شما خواهش کنم او را صدا بزنید. پاک حوصله¬ام سر رفته و یک بازی جانانانه حالم را جا می آورد.
گفتم: «درنا الان توی مهد است و لابد دارد ورجه ¬ورجه می¬کند در حالی که به استراحت نیاز دارد، در ضمن...»
چشمهایش را برایم ریز کرد: «در ضمن چی؟»
گفتم «خب، این بچه از دیروز سرما خورده.»
به فکر فرو رفت و با صدای گرفته ای گفت: «عجب! من خبر نداشتم.» و پرسید: «و به استراحت نیاز دارد؟»
سرم را تکان دادم: «اوهووم!»
با لحن غمگینی گفت: «بنابراین بازی بی بازی!»
دلم برایش سوخت و در همان زمان شروع کردم به شمردن نقطه¬های روی بال پوشش. هفت تا بودند.
شاخک هایش را تکانی داد و گفت: «به درنا بگو مواظب خودش باشد و سعی کند زودتر خوب شود.» بعد راه افتاد و به شاخه¬ی درخت سروته قلاب شد.
درهمین موقع زنگ در به صدا درآمد. مامان بود، دست درنا را گرفته بود. به درنا گفت: «عزیزم، تو برو لباس هایت را عوض کن و روی تختت دراز بکش.» و به من گفت: «آوردمش که بچه های مردم را سرما نده. از اولش هم نباید امروز می رفت.» و همان طوری که نگاهش رفته بود طرف پنجره پرسید: «چرا این پنجره رو باز گذاشتی؟»
نگاهش را دنبال کردم. یک به درشت پایین پنجره افتاده بود. با چند گام خودم را به پنجره رساندم و به آن را میان دست هایم گرفتم. چه به زردی! خوش رنگ و خوش عطر!
مامان به را گرفت و بو کشید: «این دیگر از کجا رسیده؟»
شانه هایم را بالا انداختم و در همان حال با نگاهم به دنبال کفشدوزک هفت نقطه¬ای لابلای شاخه¬های درخت تنومند به را کاویدم.
صدای مامان در گوشم نواخته شد: «دریا!»
چرخیدم طرفش.
با خوشحالی گفت: «سوپ درنا کامل شد.» و به را در دست هایش چرخاند و به طرف آشپزخانه به راه افتاد.
koodak@tebyan.com
تهیه: مینو خرازی- نویسنده: رفیع افتخاری